راز بنده با خدا
ساعت سه نیمه شب بود که شنیدم در طبقه بالای
منزلمان صدایی می آید . وحشت زده بلند شدم و به خیال
اینکه دزد آمده است ، به طبقه بالا رفتم .
در تاریکی و روشن اتاق دیدم محمد دستهایش را به
طرف آسمان گرفته و با خلوص عجیبی با خدا
راز و نیاز می کند .
چیزی نگفتم و یواش از پله ها برگشتم پایی و همان
موقع به خودم گفتم : « این بچه دیگر مال من
نیست ، مال خداست ؟ »
صبح یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت : « ناراحت
نباش که اگر دختر نداری ، محمد دلسوزت است » گفتم :
« محمد دلسوز است ... مومن است ... اهل نماز شب
است ... » همین که این مطلب را گفتم ، متوجه شدم
که حالت چهره محمد تغییر کرد و در هم شد ولی چیزی
نگفت ، بعد که مهمانمان رفت ، گفت : « مامان ، مگر
نمی دانی نماز شب رازی بین بنده و خداست ؟ چرا گفتی ؟! »
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
|